#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن
#جوال_ذهن #آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
دیشب کمی خسته تر از شبهای قبل بودم ، علت خاصی نداشت! با همهی خستگیهام نمیدونم چرا خوابم نمیومد ، هزارجور فکر و خیال تو ذهنم ردیف شده بود به هر کدوم یه گریزی میزدم و میرفتم سراغ بعدی انگار مجبور بودم که به همشون رسیدگی کنم! نمیدونم چه حکمتیه و برعکس خیلی ها شبهایی که خسته ترم دیرتر خوابم میبره! به ساعت شب نمای رو به روم نگاه میکنم ساعت یک بامداد شده و من هنوز بیدارم ، خیر سرم از ساعت 11 شب رو تخت دراز کشیدم و خودم رو قانع کردم امشب رو زود بخوام اما مگه شد! خوشحال بودم فردا جمعه اس و تعطیل و منم کار خاصی ندارم ، دیرتر بخوابم دیرتر بیدار میشم مهم نیست و سخت نگیرم به خودم اما…
نه مثل این که اینطوری نمیشه ، گوشیمو برداشتم و چندتا برنامه رو باز کردم یکم بالا و پایین کردم داخل صفحات کانال ها و گروه هام، بیشتر خبرها و پیام ها تکراری بود برام ، گوشی و خاموش کردم چندتا صلوات فرستادم و خودمو چپوندم زیر پتو ، نمیدونم چه سیستمیه که من دارم، هوا گرمه کولر روشنه اما حتما باید برم زیر پتو!
به هر جهت تصمیم گرفتم به هیچی فکر نکنم و تا لنگ ظهر بخوابم.چندتا ذکر و دعا و آیه جهت بی خوابی رو خوندم چشمام رو بستم و به حالت جنینی روی پهلوی راست* خوابیدم ، چند دقیقه هم نشده بود احساس کردم باید غلت بزنم ، ای بابا چرا خوابم نمیبره ، کلی به خودم تلقین کردم می خیلی خوابم میاد اما… پتو رو کنار زدم و رفتم سمت آشپزخونه یه شربت شیرین با گل گاوزبون درست کردم و آروم آروم نوشیدم،
پیش خودم گفتم شیر ولرم هم برای بیخواب خوبه! یه پاکت درآوردم و یکم بهش حرارت دادم و یه فنجون پر کردم و دادم بالا، احساس کردم معده ام داره داد میزنه ببین سُمیه خانوم اگه مغزت بزاره بخوابی من نمیزارم حالا خود دانی! برگشتم سرجام، ساعت دو و نیم شده بود
همچنان مثل جغد بیدار بودم، چم شده آخه ؟! دل آشوبه خاصی نداشتم هاااا اما بدخوابی میکردم ، شاید چون امشب تنها مونده بودم و با خانواده به سفر دو روزه نرفته بودم بنا به دلایلی ، اما نه قبلا هم این تجربه رو داشتم اما امشب فرق میکرد با اون شبا ، دیگه نزدیک اذان صبح شده باید برم وضو بگیرم ، آب که به صورتم خورد کلا سرحال شدم ، سجاده قشنگم رو باز کردم و نماز شب و نافله صبح و نماز صبح و تعقیبات… همه رو خوندم ساعت چهار و نیم شده بود، و هوا کم کم داشت روشن میشد و مغز من هنوز تلاش میکرد و مقاومت که مبادا من خوابم ببره!
بالاخره به هر مکافاتی بود خوابم برد دقیق نمیدونم چه ساعتی اما هنوز چشام گرم نشده بود ک، صدای جیک جیک گنجشک های روی درخت داخل حیات خواب خوش رو ازم ربود، پیش خودم میگفتم این گنجشکها هم اسگولن … آخه لامصب کارمندی؟مدرسه میری؟
شاگرد نونوایی یا کله پزی هستی؟
دیر بری از حقوقت کم میکنن؟
بگیر بخواب دیگه تازه امروز جمعه اس و تعطیه.. ساعت 11 پاشو یه صبحونه بخور ساعت 12 هم پر بزن بیرون اونقدر جیک جیک کن تا خسته بشی…
اصلا آسایش ما به بال و پرت .. پنج و نیم صبح چه حرفی برای گفتن دارید آخه هی جیک جیک جیک.
و منی که دیگه قید خواب رو زدم و غرغرکنان پا شدم رفتم داخل آشپزخونه و مشغول شدم برای آماده کردن یه ناهار خوشمزه! یکم که مشغول شدم پیش خودم گفتم حالا از بیخوابی کسی نمرده بهتره به فال نیک بگیرم کار خاصی نداشتم فقط آماده کردن ناهار بود ، تصمیم گرفتم مهمون دعوت کنم ساعت دیگه نزدیک هشت صبح شده بود یه پیامک دادم به خواهرم که:سلام صبح بخیر ،آبجی قشنگم امروز جمعه ناهار بیا اینجا،منتظرتم.
داخل اتاق خواب برگشتم پنجره رو باز کردم ،چندتا نفس عمیق کشیدم ،گرمی هوا رو حس میکردم، پیش خودم گفتم درسته دیشب نتونستم خوب بخوابم و یه خواب کله گنجشکی داشتم اما هیچ چیز بی حکمت نیست حتی قیل و قال و جیک جیک سر صبح گنجشک ها، انگار میخوان بگن خدا رو شکر یه روز قشنگ دیگه اومده پاشو دل شاد باش، زندگی رو زندگی کن، نگاهم میفته به درخت گوشه حیاط مثل اینکه صداها کمتر شده و گنجشک ها هم رفتن پی کارشون ، پنجره رو بستم و منم رفتم پی کارم تو آشپزخونه برای شروع یه روز شاد و قشنگ…
زندگی را زندگی باید کرد...